وقتی کوکو آن دوردورها خواب است، خورشید آرام آرام از پشت تپه بالا میآید و همین طور که تلنگری به کلاه ماهیگیر میزند، به آن طرف آب سرازیر میشود. بالای جنگلهای یخزده حرکت میکند.
روی ردپای بچهای سایه درست میکند و محض خاطر پسرکی، روی بال یک هواپیما آرام میگیرد.
ازشهر و اطراف آن میگذرد. خرسها و پلنگهای برفی را بیدار میکند و رنگین کمانی صحرایی میسازد.
خودش را داخل اتاق کوکو میکشاند تا یک روز همبازی او باشد.
باب گراهام با تیزبینی لحظات کوتاهی از تجربههای مشترک را میگیرد و با آن، شگفتیهای طبیعی را که هرروز اتفاق میافتد، روشن میسازد.